نام و نام خانوادگی من محمدجعفر جعفری لنگرودی است. نام پدرم موسی بن جعفر است. چون نام جدم جعفر بوده است پدرم نام خانوادگی خود را جعفری انتخاب کرد. او از روحانیون لنگرود بود و تحصیلات خوبی کرده بود اما هرگز تظاهر به علم نمیکرد. مثلاً خوب به خاطر دارم که من در دبستان درس میخواندم، شبی به من گفت: این کتاب را بگیر و هر شب، مقداری را بلندبخوان تا من گوش بدهم؛ کتابی ضخیم بود، چون باز کردم دیدم فارسی نیست! گفتم اینکه عربی است و من نمیتوانم بخوانم. گفت میدانم عربی است ولی سعی کن بخوانی و من برایت معنی میکنم، داستان و قصه است، قصههای خوب.
بعدها دانستم نام آن کتاب «کشکول شیخ یوسف بحرانی» است؛ گویا آن نسخة ما چاپ هند بوده است، من بعداً شبیه آن کتاب را (نه آن چاپ و نه چاپ دیگر) ندیدم. باری من که جرأت مقاومت و استنکاف در خود نمیدیدم شروع به خواندن کردم؛ پدرم معنی میکرد. بعداً از بس که از آن قصهها خوشم آمده بود داوطلبانه هر شب پس از ختم تکالیف دبستانی دنبال آن کتاب رفته و منتظر ترجمه و شرح پدر بودم. واقعاً چه شبهایی لذتبخش در فروغ چراغ نفتی (برق هنوز در لنگرود نیامده بود). کمکم به ابتکار شخصی خود از برخی از آن قصهها که از پدر شنیده بودم استفاده کرده و چاشنی انشای خود میکردم؛ معلم انشا و شاگردان همدرس هم تدریجاً معتاد به شنیدن انشای من و آن قصهها شده بودند چه نمرههای بیست و نوزده که از این راه نصیب من شد! کمی از اصل مطلب دور رفتم؛ میخواستم بگویم کسی که یک متن عربی را با حضور ذهن ترجمه میکند لااقل باید مقدمات عربی او خوب و عالی باشد تا بتواند از عهده برآید.
بعدها کلیله و دمنه (چاپ سنگی و مصور) را هم پیش پدرم به درس خواندم و قبل از خواندن کلیله و دمنه، خمسة نظامی(چاپ سنگی مصور) را به من درس داد بدون این که به دبستان رفته و الفبای زبان فارسی یاد بگیرم! یعنی بدون الفبا یادگرفتن مستقیماً یک متن فارسی (آن هم شعر، آن هم شعر نظامی) خواندن را یاد گرفتم. پیداست که کسی که خمسة نظامی را تدریس میکند علاقه به ادبیات فارسی و نظامی دارد و باید در آن دستی داشته باشد. آن روز که گفت: بیا و بخوان! و نظامی را جلو من گذاشت واقعاً بر من سخت گذشت اما فقط دو سه روز اول مشکل داشتم بعداً رفع شد. آن نظامی هم مصور بود: مجنون با آن موهای ژولیده که مرغها در آن آشیانه کرده بودند! شتری که لیلی بر آن سوار بود، افراد قبیلة لیلی، همه و همه مرا سرگرم میکرد؛ آن وقتها رادیو و تلویزیون نبود و کتب مصور متنوع اطفال، ما همان را داشتیم و خوش بودیم؛ چه بسا اطفال که آن را هم نداشتند. پدر برای من نقش یک معلم ادبیات فارسی و عربی را ایفاء میکرد که همیشه به او دسترسی داشتم غنیمتی بود از غنائم زندگی؛ خدا رحمتش کند.
تحصیلات دبستانی را در دبستان داریوش لنگرود به پایان رساندم. موقع ورود به دبستان پدرم به مدیر مدرسه گفت: پسرم خواندن و نوشتن میداند او را امتحان کنید. ببینید در چه سالی باید درس بخواند؟ پس از امتحان گفتند در سال دوم. یک سال جلو افتادم و در سال دوم هم شاگرد ممتازی بودم. نام مدیر دبستان رسولی بود که قطعاً مرحوم شده است. مردی فربه و خوشرو بود؛ آن موقع مردم به دبستان به نظر خوب نگاه نمیکردندو شایعکرده بودند هرکسآنجا درس بخواد عقایدش سست میشود به همین جهت اغلب مردم از فرستادن پسران خود به دبستان امساک داشتند! یک کار مرحوم رسولی این بود که پیش پدران میرفت و استدعا میکرد والله بالله دبستان جای خوبی است، فارسی و حساب و تعلیمات دینی یاد میدهد، فرزندانتان را بفرستید مدرسه! واقعاً چه روزگاری بود!
کمکم دبیرستان (نُه کلاسه) در لنگرود افتتاح شد و من دورة متوسطه را هم در آن شهر طی کردم. مقارن گذراندن امتحان نهائی (سال سوم دبیرستان) مادرم در سنین جوانی بدرود زندگی گفت، اولین تلخکامی در زندگی من. یادم هست که با ناراحتی بسیار در امتحانات شرکت کردم و هیچ دل و دماغی نداشتم.
سن من در آن موقع کافی برای تجزیه و تحلیل حوادث سخت که خانوادة ما با آن دست به گریبان شد نبود و من اکنون از مجموع خاطرات آن وقت، سطور ذیل را با کمال ناراحتی مینویسم چون با تاریخ ایران هم ارتباط دارد:
قضیه به اختصار چنین است: در زمان تحصیل در دبیرستان مذکور بلای آسمانی که نظیرش بندرت اتفاق افتاده است بر مردم مازندران و گیلان وارد شد و نام آن «املاک واگذاری» بود، البته واگذاری در کار نبود به زور و جور میگرفتند! یادم میآید روزی به عادت معهود خواستم یکی دو تا سؤال ادنی از پدرم بکنم، هنوز حرف نزده دیدم مادرم انگشت به دهان نهاده و مرا دعوت به سکوت میکند با دیدگانی وحشتزده! گیج شده بود، حتی نمیتوانستم بلند بپرسم چرا؟ مرا به کناری کشیدند و گفتند: برای پدرت اتفاق بدی روی داده است، این روزها نمیتوان با او حرف زد! پرسیدم چه شده است؟ ناچار شدند ماوقع را به من بگویند، و چنین گفتند: دیشب که همه خواب بودند چند نفر از دیوار خانه بالا آمدند و به اتاق خواب پدرتان (که ما هم ـ یعنی من و برادران من ـ در همانجا میخوابیدیم) رفتند و او را بیدار کردند و با عجله دستور خروج از منزل را به او دادند حتی اجازه ندادند که شب کلاه را بردارد و لباس خواب را عوض کند! او را تحتالحفظ سوار اتومبیلی کرده و به رودسر بردند که ستاد عملیات (یا اعمال) املاک واگذاری در حوزة تنکابن بود و به او امر کردند که این سند رسمی را امضا کن و برو! در آن یک سند، تمام مزارع شالیکاری و باغات چای و مانند آنها را که پیرمرد در عمری تهیه کرده بود از او گرفتند و گفتند: تو به خیر ما به سلامت! این را هم بگویم که پدرم معاش خود را از راه تجارت میگذراند و از وجوه شرعیه و اعانات یک غاز هم استفاده نمیکرد؛ تجارت او به صورت عمدهفروشی بود، حوایج از قزوین وارد میکرد و به کسبه میفروخت.
باری از آن رویداد هولناک دیگر پدرم قد علم نکرد؛ مادرم در مدتی کوتاه دقمرگ شد و به رحمت خدا رفت و مشتی صغیر و کبیر کم سن و سال را به حال خود رها کرد. پدرم گویا پنج سال پس از او به همان بیماری بدرود زندگی گفت. مشکل این بود که حادثه در زمانی روی داد که پدر در حدود شصت و پنج سالگی تقریباً میزیست و نمیتوانست به کار و کسبی مشغول شود و عائله سنگین هم داشت؛ تصورش هم دشوار است. و این در حالی روی داد که هیچ یک از فرزندانش تحصیلات متوسطه را هم تمام نکرده بودند.
منبع : برتارک علم
نوشته شده در تاریخ شنبه 95/12/14 توسط محسن تاجیک